خبرم رسید امشب که نگار خواہی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواہی آمد
به لبم رسیده جانم ، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواہی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواہی آمد
منم و دلے و آہے . ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواہی آمد
همه آہوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواہی آمد
کششے که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی ، به مزار خواہی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدیسان دو سہ بار خواہی آمد